قرارمان این نبود آقایان!

بنزین گران ‌شده و موجی از نومیدی جامعه را فرا گرفته اما دولتمرد ِ جمهوری‌اسلامی به ریش مردم می‌خندد و می‌گوید خودش هم صبح جمعه فهمیده. ماهشهری‌ها در غم و اندوه مرگ عزیزان‌شان هستند و نماینده چندصدمیلیاردی برایشان تسلا می‌برد. کولبر در برف‌های سخت کردستان یخ می‌زند؛ دولتمرد ِ جمهوری‌اسلامی برای جبران، مالیات سلبریتی‌ها را صفر می‌کند. آب و فاضلاب زندگی کوت‌عبدالهی‌ها را برده و دولتمرد ِجمهوری‌اسلامی، در ژاپن دنبال لبخند تصنعی آبه است. تهران را آلودگی بلعیده اما آقای دولتمرد ِ جمهوری‌اسلامی حتی از اعلام درست‌وحسابی یک خبر تعطیلی هم عاجز است...

قرارمان این نبود آقایان.

امروز دقیقا ۶سال و ۴ماه و ۲۰روز از روی کار آمدن ناکارامدترین دولت تاریخ ایران می‌گذرد. کاش بتوانیم #جمهوری_اسلامی را رفرش کنیم.

۹ روایت از اربعین ۱۴۴۱

روایت اول: شروع از راس‌البیشه

درست در روزهایی که ایرانی‌ها دارند کم‌کم خودشان را برای پیاده‌روی اربعین در پاره‌خط نجف-کربلا آماده می‌کنند، مشاية‌الأربعين شروع به حرکت کرده‌اند؛ آن هم از انتهای مویرگ‌های عراق...
اینجا راس‌البیشه است. جنوبی‌ترین نقطه عراق، در کنار آب‌های خلیج فارس؛ جایی که بیست‌وهشتم محرم هر سال، راهپیمایی ششصدوهشتادویک‌کیلومتری به سمت کربلا شروع می‌شود. زائران اربعین ‌از مناطق اطراف به اینجا می‌آیند و پای خود را در آب می‌زنند و با شعار #من_البحر_الی_النحر به سمت مقصود به راه می‌افتند...

روایت دوم: به یاد سه رفیق کربلایی

بعد از نمازصبح با خودم قرار گذاشتم، اگر امروز ثوابی هم ‎توی مسیر راهپیمایی اربعین می‌برم، به این سه رفیق ِ عزیز ِ سفرکرده که عاشق کربلا بودند، برسد به دست: «رضا مقدسی، مهرداد حسیبی و مهدی شادمانی»

روایت‌ سوم: تداخل فرهنگی

از اولین باری که به عراق آمدم تا همین امروزی که سفر بیست‌وچند روزه‌ای را تجربه می‌کنم، تداخل فرهنگی بین دو ملت کاری کرده که مداحی‌های عربی شبیه مداحی‌فارسی شده و ریتم حسین‌حسین داره. بعضی رفتارهای دوملت شبیه هم شده، ما عربی یاد گرفته‌ایم، آنها کلمات فارسی می‌فهمند. موکب‌هایی درست شده که غذای ایرانی می‌دهند. خیلی از خدمات به زوار اربعین، ایرانیزه شده و حالا هم بعضی موکب‌های عراقی، روزنامه دیواری دارند!

روایت چهارم: یالیتنا کنا معک...

جمله دقیق عربی‌اش را نفهمیدم. اما پرچم به دست، حوسه می‌خوانند، پا بر زمین می‌کوبند و می‌گویند: "ببخشید امام‌حسین علیه‌السلام که در روز طف، کنارت نبودیم"
همسفر عرب‌مان متن شعر را اینگونه برایم نوشت: "حسين اعذرنه من الطف مالحكنه عليه"

روایت پنجم: ۸ نکته از اوضاع امروز عراق

مشاهدات من از اوضاع مناطق جنوبی عراق (شهرهای بصره، سوق‌الشیوخ، فاو، ناصریه، الخضر، سماوه و ...) که در مسیر‌ پیاده‌روی اربعین هستند:

۱. مثل سال‌های قبل پیاده‌روی به سمت کربلا طبق زمان‌بندی مردمی، آغازشده و شلوغی مسیر بیش از سال‌های قبل است.
۲. مردم بیش از آنکه به خاطرات تظاهرات و برخورد با تظاهرات‌کنندگان شاکی باشند، از قطعی اینترنت ناراضی‌اند.
۳. بعضی از مردم عراق، مدام، وضعیت خود را با ایران و برخی کشورهای عربی دیگر مقایسه می‌کنند و از همدیگر می‌پرسند با وجود صادرات حدود ۴ میلیون بشکه‌ای نفت، چرا وضع کشور ما درست نمی‌شود؟
۴. چه در این سفر و چه در سفرهای قبلی متوجه شدم که بزرگترین دغدغه مردم عراق، فساد است. جهت اطلاع: عراقی‌هایی که ایران را می‌شناسند، می‌گویند فساد عراق، ده‌ها برابر فساد در ایران است!
۵. احزاب عراقی که متاسفانه برخی از آنها نام‌های اسلامی را یدک می‌کشند و بعضی هم از لحاظ سیاسی به ایران نزدیکند، متهم ردیف اول فساد هستند.
۶. مرجعیت همیشه سعی کرده در حوادث و سختی‌ها سمت مردم ِمعترض باشد. این اتفاق هم خوب است و هم بد!
۷. تقریبا با هر عراقی که درباره تظاهرات صحبت می‌کنیم، طرفدار این حرکت است اما همزمانی آن با اربعین را دسیسه خارجی (آمریکا، عربستان و...) می‌دانند.
۸. تا زمانیکه مدیریت سیاسی و اقتصادی عراق، به دست عراقی‌های واقعی و دلسوزان آن نباشد، وضعیت عراق درست‌بشو نیست. عراق را جوانان‌ش خواهند ساخت.

روایت ششم: شریان‌های حیات حسینی

تشبیه عجیبی است اما به نظر من، عراق همچون انسانی است که قلب آن کربلاست. کربلا مقصد اربعینی‌هاست و زائران از راه‌های مختلف -به مثابه رگ‌های بدن- به سمت قلب در جریان هستند. نجف تا کربلا که مسیر اصلی غیرعراقی‌ها و ایرانی‌هاست شاهرگ است. اما بدون رگ‌های کوچک‌تر که همان مسیرهای فرعی عراق هستند، بدن انسان از کار می‌افتد.

کاروان ما، راه خود را ۲۸ محرم از منطقه راس‌البیشه واقع در جنوب فاو شروع کرده و با گذر از ابوالخصیب، بصره، الدیر، جبایش، ناصریه و سوق‌الشیوخ به الخضر رسیده است. تا کربلا راهی نمانده... دعا کنید برسیم.

روایت هفتم: شیخ خالد

خالد الأسدی در همه روزهای سفر با کاروان ما همسفر بود. او فرزند شیخ قبیله بنی‌اسد -بزرگ‌ترین قبیله عراق- است؛ به همین‌خاطر به او "شیخ خالد" می‌گویند. شیخ خالد به واسطه قدرت پدر و عشیره‌اش نیاز مالی ندارد اما خادم عتبه عباسی شده و تا همین چند وقت قبل هم در کشوانیه -کفش‌داری- کار می‌کرده و حالاچند وقتی است که در بخش حمل‌ونقل کار می‌کند. خالد شخصیت دوست‌داشتنی‌ای دارد و نشست و برخاست با او برای من خیلی جذاب بود. این سفر، اولین باری بود که حسرت عربی بلد نبودن را خوردم. ساعت‌های زیادی، دست‌وپا شکسته، عربی‌فارسی و ایما و اشاره با هم گپ زدیم و زندگی کردیم. اربعین دل‌ها را به هم نزدیک می‌کند.

روایت هشتم: عکاس بحرینی

امسال و سال قبل، عمار البزاز عکاس بحرینی در راهپیمایی اربعین همراهمان بود. او برنده اولین دوره جایزه عکس عتبه عباسی است که قصه‌ای شنیدنی هم دارد. عمار موقع ارسال عکس‌هایش برای مسابقه، نیت می‌کند اگر جایزه‌ی نقدی برد، عینا همه مبلغ‌ را به عتبه عباسی برگرداند. وقتی هم که در مراسم اختتامیه نام او را به عنوان برنده جایزه اول اعلام می‌کنند، بدون آنکه بداند جایزه‌اش چند دلار است، همان روی سن، نذرش را ادا می‌کند و جایزه را به سید احمد الصافی تولیت حرم حضرت عباس (علیه‌السلام) برمی‌گرداند. در عوض او جایزه بزرگ‌تری می‌گیرد و یکی از پرچم‌های گنبد را به همراه انگشتری نفیس از سنگ مرمر داخل ضریح حضرت ابالفضل(ع) به او می‌دهند.

القصه اینکه صفحه اینستاگرام عمار، چندماه پیش توسط نیروهای الکترونیکی داعش هک و از دسترس خارج شد. صفحه جدید او را در این آدرس می‌توانید ببینید: @albazzaz_ammar

روایت نهم: امامزاده سیداستیل

در منطقه جبایش استان ذی‌قار که محل اصلی هورهای عراق است، گنبد و بارگاه الومینیومی بسیار بزرگی وجود دارد که اعراب منطقه، -به‌شوخی- به آن امامزاده سیداستیل می‌گویند. این گنبد و ساختمان مربوط به یادمان شهدای مقاومت عراق بر ضد صدام و پی از سقوط بعث، مقاومت علیه متخاصمان انگلیسی‌هاست. می‌گویند فقط در یک پاتک مجاهدان عراقی به رژیم عراق در زمان انتفاصه شعبانیه، یک تیپ از نیروهای ویژه ارتش بعثی همین‌جا کشته شده‌اند.

داستان یک نامگذاری

چندروز مانده به محرم، دور هم نشسته بودیم و ایده آموزشی‌مان را چکش‌کاری می‌کردیم. یکی از بچه‌ها پیشنهاد داد برای تبرک‌ هم که شده نام دوره یا تحریریه را به اسم یک شهید مزین کنیم. اول از همه سیدمرتضی آوینی پیشنهاد شد که هم سید شهیدان اهل‌قلم است و هم دستی بر آتش رسانه داشته. از شهید حسن باقری گفتند که مدتی در خبرنگاری ایرنا فعالیت داشته. پیشنهاد شهید محمود صارمی مطرح شد؛ خبرنگار شهیدی که در افغانستان جاودانه شد. همه‌شان نورند اما نمی‌دانم چه حکمتی داشت که به دل‌مان نمی‌نشست!

نام شهید هادی باغبانی که وسط آمد، همه متفق‌القول شدیم که به‌خاطر نگاه عنایت آقاهادی بوده که نامش بر سر زبان ما افتاد. چند روزی از سالگرد شهادتش گذشته، چندروز دیگر هم سالروز تولد اوست. اهل رسانه بود، عاشق کار فرهنگی، مدافع حرم و دانشجوی علم. چه اسمی از این بامسماتر؟

خوشحالیم که در مراسم افتتاح تحریریه شهیدباغبانی میزبان خانواده این شهید والامقام بودیم و رضوانه باغبانی را هم که این روزها در فراغ پدر قد کشیده و برای خودش خانومی شده، دوباره دیدیم.

چین، اینستاگرام و یک حاضرجوابی!

سه‌شنبه سفیرچین مهمان خبرگزاری مهر بود. مترجم گفت سفیر از شما که مدیر رسانه‌های نوی یک خبرگزاری مطرح ایرانی هستی یک سوال داره. می‌پرسند به نظر شما از طریق ‎#اینستاگرام میشه با مردم ایران ارتباط برقرار کرد یا نه؟

گفتم: Yes. but it is blocked in China and Communist Party will rebuke you [1]

خندید، زد پشتم و موقع رفتن گفت «شکرا یا اخی!» جا خوردم. بعدا فهمیدم قبل از ایران، سفیر در امارات بود و طبیعتا به اندازه خودش عربی هم یاد گرفته!

1:  معنای جمله: آره. ولی تو چین فیلتره و حزب کمونیست توبیخت می‌کنه!

لاادری...

حکمت کار را نمی‌دانم. نمی‌فهمم. بعضی‌ها آوازه نام‌شان جهانی می‌شود؛ بعضی‌ها نه. بعضی عکس‌ها ماندگار می‌شود؛ عکس‌هایی بهتر از آن نه. بعضی‌ها گمنام می‌مانند و بعضی‌ها گمنام‌تر. این‌وسط بازنده ما هستیم که به فکر معروف شدنیم!

بهانه، بهانه بازگشت آقامهدی ثامنی است. می‌شد حججی باشد. می‌شد همدانی بشود. می‌شد مفقود بماند. اما حکمت همان بود که نوشتند. باید ۲۲بهمن می‌آمد، ۲۲بهمن می‌رفت. هزار و دویست و چهل و اندی روز مفقود می‌ماند و آرام، در سکوت برمی‌گشت. گویا این‌گونه‌گمنامی را در جای‌دیگری نوشته بودند.

مطمئنم احمد شاهسون را هم نمی‌شناسید.‌ او یکی از دستمال‌سرخ‌های پاوه بود که در قائله مهاباد به‌همراه آقا مهدی باکری فرماندهی گردان‌های در محاصره را برعهده داشت. خدا خواست آقامهدی آوازه‌اش جهانی است؛ اما شاهسون و شاهسون‌ها...

پی‌نوشت: ‏اگر شد، برای تشییع آقامهدی ثامنی راد قدم رنجه کنید: جمعه ۷تیر۹۸ ساعت۱۷. ورامین، ابتدای بلوار شهید قدوسی (صادقعلی) گلزار شهدای حسین رضا.

دوسالگی هانیه

بچه‌تر که بودیم حس پدر و مادرمون به خودمون رو درست‌وحسابی نمی‌فهمیدیم. می‌فهمدیم براشون مهم هستیم ولی حالیمون نبود دنیاشون شدیم. مهم بودن خیلی فرق داره با دنیای کسی شدن. ما بچه‌های قدرنشناسی هستیم. حالا هم که بزرگ‌تر شدیم و خودمون بچه‌دار شدیم هنوز نمی‌فهمیم که هرچقدر هم که بزرگ شده باشیم‌ باز هم برای پدر و مادرمون ‌همون بچه‌هایی هستیم که با زمین‌خوردن‌مون کمرشون می‌شکست و با تب کردن‌مون می‌مردند... الغرض؛ دخترم‌هانیه دوساله شد. 

در ستایش از دو رفیق

همیشه به دور و اطرافیان گفتم؛ آدم رسانه‌ای نباید چندسال یه‌جا بمونه، خاصیت رسانه سیال بودنه. داستان همکاری من و محمد قادری به عنوان معاون و مدیرکل اخبارخارجی خبرگزاری مهر، چهل روزی است که سر اومده...

محمد قادری نیاز به تعریف نداره... کسی که تابناک رو تابناک کرد و کسی که بخش بین‌الملل و زبان‌های مهر رو به بلوغ امروزش رسونده، و تهران‌تایمز رو احیا کرده نیازی به توصیف نداره... نمی‌دونم برای خودش هم گفتم یا نه، ولی توی یک‌سال و نیم قبل که توفیق داشتم در کنارش باشم هروقت جایی حرف از محمد شد یه‌جمله در وصفش گفتم: " محمد قادری از اونهاست که هرجایی که قرار داره، اونجا رو مرکز عالم می‌دونه و برای انجام شدن کارها -به‌بهترین‌نحو- تمام تلاشش رو می‌کنه."

از دیروز دوست عزیز دیگرم، مجید رفیعی مسئولیت اداره کل اخبار خارجی مهر رو پذیرفته و محمد قادری هم سردبیر روزنامه انگلیسی‌زبان  تهران تایمز خواهد بود. آرزوی موفقیت برای هر دوی این عزیزان... ضمنا بنده هم چهل روزی است که رسما در اداره کل رسانه‌های نوی خبرگزاری مهر مشغول شدم؛ این‌قدر نپرسید :)

به آینده امیدوار اما بیم‌ناکم!

مدتی پیش مناظره‌ای با یک جوان اصلاح‌طلب در دفتر یک سایت اصلاح‌طلب داشتم؛ درباره اینکه چرا این‌قدر مدیران ما اشرافی شده‌اند.

اما از نتایج این مناظره، امیدوارتر شدنم به آینده است، چون دیدم بین اصلاح‌طلبان هم هستند کسانی که نسبت به گفتمان غربگرایانه دولت‌اصلاحات و نسخه‌بدلی آن [دولت‌روحانی] نگاه انتقادی دارند. در مواجهه با آخوندی‌ها و قاضی‌زاده‌ها ماله را بر زمین می‌گذارند و دغدغه شفافیت و عدالت را [حداقل در زبان] دارند.

اما نکته‌ای منفی که ترسناک به نظرم آمد، بی‌مبانی‌تر شدن اصلاح‌طلبانی است که روزی سعی داشتند "مجاهدین انقلاب اسلامی" و "روحانیون مبارز" باشند، "خط امامی" به نظر برسند و با "مشارکت" مردم، "اعتماد ملی" را کسب کنند. اما نسل جدید اصلاحطلبان پر است از ملغمه‌های فکری عجق‌وجق و درهم‌آمیخته از مکاتب فکری گاها متضاد با هم! آشی شله‌قلمکار...

ناتمام از اربعین ۱۳۹۷

آن لحظه‌‌ای که مامور جلوی درب ورودی به همه فهماند که فقط دوربین‌دارها اجازه دارند جلوتر بیایند، نمی‌دانستم و شاید هم نمی‌فهمیدم که چه لحظه‌هایی در انتظارمان است. خوشحال بودم که دوربین یکی از همسفران را قرض کرده‌ام. آرام، پایین شلوارم را تا زدم. تا خاکی نشود؛ تا بهتر خاک روی پایم بنشیند. پله‌ها را یکی‌یکی بالا می‌رفتیم و پایین می‌آمدیم. ماموری که همراهمان بود هنوز داشت به عربی هشدار می‌داد. نمی‌فهمیدم. توی خودم بودم. آسمان هم همراهم بود. من کجا... اینجا کجا؟!

‌سرم پایین بود. آرام و بدون‌حرف جلو می‌رفتیم. همه مواظب بودند روی تیرآهن‌های باریک، درست قدم بردارند؛ من ولی مواظب بودم نگاهم به گنبد نیفتد. نزدیک شده بودیم. سنگینی رنگ طلایی ‌گنبد را حس می‌کردم. سرم هنوز پایین بود. نگاه اول نگاه غفلت شد. از آنهایی که بعدا حسرت‌اش را می‌خوری که چرا سراپا چشم نشده‌ای! کاش فقط چشم بودم...

سرگیجه عجیبی بود. چیک... چیک... چیک... فقط صدای شاتر بود که سکوت‌مان را شکسته بود. از دور صدای نوحه و همهمه جمعیت می‌آمد. من متحیر بودم. چه باید می‌کردم؟ از گنبد عکس می‌گرفتم یا از گنبد سیراب می‌شدم؟! کاش هر ثانیه یک ساعت طول می‌کشید... [ناتمام...]

تکثیر علی‌اکبرهای خمینی در قلب عراق

عکس شهدای بسیج مردمی عراق را در مسیر زیاد دیده بودیم. حتی در سفرهای قبلی هم به خانه‌ چندتایی‌ از شهدا سرزده‌ایم. سال قبل هم به عیادت چند مجروح حشدالعشبی رفتیم؛ اما خانه «شهید علی حسین عبدالزهره» با بقیه فرق داشت. قبل از ما چند نوجوان عراقی که به سختی سن‌شان به ۱۷ سال می‌رسید مهمان خانه بودند. پدر شهید می‌گفت که دوستان سابق علی هستند و مشتری‌های هر ساله‌اش... از ذی‌قار آمده بودند. خود را جمع‌وجور کردم و پرسیدم: علی موقع شهادت چندساله بود؟ گفت: «۱۸ سال و ۲ ماه و ۹ روز». پدر است دیگر. علی‌اکبرش را مگر می‌تواند از یاد ببرد؟

صحبت‌مان گـل انداخته بودم. پرسیدم همین یک پسر را داشتید؟ گفت: «شهید علی به فتوای آیت‌الله سیستانی به جبهه رفت و با تکفیری‌ها جنگید. برادر بزرگ‌تر شهید علی هم جانباز شده اما برای کسب رضایت آیت‌الله خامنه‌ای به سوریه رفته تا با داعشی‌ها بجنگد. برادر کوچک شهید علی هم هنوز به سن قانونی نرسیده وگرنه... »

در این خانه همه چیز بر مبنای شهید علی تعریف می‌شد. و من باز با خودم فکر می‌کردم که چه‌طور می‌شود ۸ سال با هم جنگیده باشیم؛ در حالیکه در کوره‌دهات‌های عراق، کربلایی‌حسین‌هایی هستند که علی‌اکبرهای ِخودشان را برای کسب رضایت رهبر کشور همسایه‌شان به جبهه می‌فرستند! با محاسبات دو دو تا چهارتای دنیایی که به جایی نمی‌رسیم. علی‌اکبرهای ِخمینی تکثیر شده‌اند... اما پدر شهید علی یک پاسخ قانع کننده برای همه سوال‌هایم داشت: «ما و شما با هم برادریم. مگر می‌شود برادر به کمک برادر نرود!؟» بزرگوارتر و بهتر از این پدر مگر پدر دیگری هم هست!؟